اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

شركت در مراسم هاي افطاري

عسلم سلام اميررضا جون، امسال اولين سالي بود كه سه تايي باهم به مراسم افطاري مي رفتيم. البته پارسالم سه تايي بوديم ولي تو، توي دل ماماني بودي.  خونه مامان جون و مامان فاطمه كه جاي ثابتي بود كه زياد مي رفتيم اولين جايي كه به طور رسمي واسه افطاري رفتيم، خونه عمو رضا و خاله خديج در تاريخ 91/5/13 بود. اونجا پسر خوبي بودي. فقط موقع افطار طبق معمول مي خواستي شيرجه بزني توي سفره. مامان جان من يه مدتيه غذاي شما را سر سفره ميدم كه هم مزاحم غذا خوردن بقيه نشي، هم آداب غذا خوردن را ياد بگيري، ولي خوب اون شب شامت را قبل از رفتن به مهموني خورده بودي، مامان فاطمه بغلت كردند و يه خورده مشغولت كردند، خلاصه با بطري دوغ مشغول شدي.... مهموني دوم ي...
30 مرداد 1391

رفتن به خونه خاله زهرا

اميررضا جان سلام پسمل خوشكمل مامان سه شنبه 24/5/91 به خونه خاله زهرا رفتيم. خاله زهرا پزستاريه كه ايشاالله قراره اول مهر كه ماماني ميره سركار تو را نگه دارن، اولش يه كم غريبي كردي ولي خدا را شكر بعدش خوب باهاشون ارتباط برقرار كردي، خدا را هزار مرتبه شكر، خيلي خانم خوب و مهربون و بچه دوستيه، اميدوارم دوستش داشته باشي.... عزيزم خيلي دوستت داريم، بووووووووووس ...
24 مرداد 1391

مراجعه به مطب دكتر حجت

خوشكلم سلام عزيزم شما دو سه روزي بود كه خيلي بي تابي مي كردي، راستش يه ده روزي هم ميشد كه توي دفع مشكل داشتي و خيلي زور ميزدي، الهي بميرم بعضي وقتا از درد گريه مي افتادي...خلاصه تصميم گرفتيم كه ببريمت دكتر. بابايي كار داشت و خودم ماشين برداشتم. خدا را شكر توي صندليت نشستي و آقا بودي، البته صندلي را جلو گذاشته بودم، اين اواين باري بود كه دوتايي تنها توي ماشين بوديم و ماماني رانندگي مي كرد. دكتر يه سري دارو داد. من بابت اين موضوع كه بايد تو را به چشم پزشك نشون بدم هم سوال كردم، كه آقاي دكتر حجت گفتند از نظر علمي اين كار بايد تا قبل از يك سالگي انجام بشه، ولي اين پسري كه من مي بينم از وقتي  كه اومدي مرتب داره همه جا را چك مي كنه و هيچ مش...
23 مرداد 1391

شب قدر

عزيز مامان سلام شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان، شب مهميه، يكي از شب هاي ماه رمضونه كه احتمال اينكه شب قدر باشه زياده... من و بابايي تصميم گرفتيم در اين شب تو را برداريم و بريم احيا... واسه همين شب رفتيم خونه مامان جون كه اونجا بخوابيم و بريم مسجد... توي مسجد تو بيدار شدي و تا 3 بيدار بودي. الهي بميرم خيلي اذيت شدي... عزيزم اين اولين شب قدري بود كه باهم به مسجد رفتيم، از اين بابت خيلي خدا را شاكرم... راستي گلم اولين سحريتم گرفتي، مسجد خورشت قيمه پلو به عنوان سحري مي دادند كه من به جاي تو خوردم   عزيزم خيلييييي دوست داريم،بووووووسسس ...
22 مرداد 1391

هشت ماهگي

پسر مامان، قند و نبات، يكي يه دونه سلام عزيزم شما امروز هشت ماهه شدي، هورااااااااااااااااااااااا  هشت ماهگي مبارك گلم خيلي شيطون و در عين حال بامزه شدي  الان تقريبا يك ماه ميشه كه بدون كمك ميشيني، از حالت نشسته به حالت چهار دست و پا ميري، دور خودت نشسته دور ميزني، يه جورايي جاروبرقي شدي و دنبال ريز ترين چيز روي زمين مي گردي تا برداري و بخوري، خيلي دلت واسه بابايي تنگ ميشه و بعضي وقتا منو مي فروشي به اون و مي پري تو بغلش  نمي توني ببيني كه من يا بابايي يكي ديگه را بغل كرده باشيم،كلي شاكي ميشي و غر ميزني  يا كلي از خودت حركات عجيب غريب درمياري الهي فدات بشم ماماني من تو دلم غصه دارم آخه داريم كم كم به اول مهر نزد...
13 مرداد 1391

ماه مبارك رمضان

عسلم سلام ماماني 30 ام تيرماه شروع ماه مبارك رمضان بود. امسال دومين ساله كه من و تو باهميم  پارسال توي دلم بودي و امسال توي بغلم، خدا را هزار مرتبه شكر   عزيزم امسالم مثل پارسال بابايي بايد خودش به تنهايي روزه بگيره، آخه ماماني به خاطر وجود تو گل پسر نمي تونه روزه بشه... خدا نماز، روزه هاي همه را قبول كنه، آمين عزيزم خيلي دوستت داريم،بوووسسسس ...
12 مرداد 1391

قبولي عمو ميثم در كنكور

خوشمل مامان سلام امروز با خبراي خوش اومدم. گلم عمو ميثم بالاخره نتيجه زحماتشون را ديدند و يه رتبه خوب توي كنكور گرفتند. رتبه شون 78 منطقه در رشته علوم انساني شده. دلشون مي خواد روانشناسي باليني بخونند . ايشاالله تو همين رشته در دانشگاه تهران پذيرفته ميشن  خدا كنه زودتر تو قند عسل مامان هم بزرگ بشي و من و بابايي موفقيت تو را ببينيم، ايشاالله... عزيزم خيلي دوستت داريم،بوووسسسس ...
12 مرداد 1391

افتتاح مغازه

گل پسر سلام بابايي تصميم گرفت، يه كار ديگه اي را راه بيندازه. خلاصه مغازه لوازم بهداشتي آويژه را راه اندازي كرد. مغازه بابايي صد متر مونده به ميدون مسكنه، كنار رستوران آبشار. خدا كنه بگيره و هيچ كس توي تصميمي كه مي گيره پشيمون نشه... بايد از بابايي به خاطر زحماتي كه واسه مون ميكشه تشكر كنيم، ايشاالله خدا واسه مون نگه اش داره... عزيزم خيلي دوستت داريم، بوووسسس ...
12 مرداد 1391

جشن سيسموني خاله زهره

عشقم سلام دوشنبه 26 ام تيرماه جشن سيسموني خاله زهره( همسر پسرخاله ماماني ) بود . قرار بود مولودي خوني باشه كه يه گروه خانم كه عرب بودند، دعوت كردند . كلي هم مهمون از تهران اومده بودند كه واسه تو كلا نا آشنا بودند. تو با ديدن اين همه غريبه، غريبي كردي و زدي زير گريه يه مدت كارم بود تا آرومت كنم. بعد هم خانمه شروع كرد به خوندن . تو ترسيدي و باز گريه كردي  خيلي جالب بود، فقط مشكلش اين بود كه بيش تر عربي مي خوند، تو كم كم آروم شدي و يه تعداد از خانما شروع كردن به رقصيدن و رقص عربي كردن، تو چشات چهار تا شده بودي و تعجب كرده بودي و مي خنديدي و مرتب مي گفتي اووووو اوووو، خيلي كارت بامزه بود، كلي خنديدم بعد مولودي هم اتاق ني ني را ديديم، خيلي...
9 مرداد 1391

سفرنامه مشهد - قسمت ششم

قند عسل، نبات مامان سلام صبح از فردوس راه افتاديم و تصميم گرفتيم صبحانه را طبس بخوريم . حدوداي ساعت 11 طبس بوديم . بعد از خوردن صبحانه در پارك گلشن، بابايي به جهاد كشاورزي رفت. آخه يه مقداري از كاراش مونده بود . قرار شده بود اگه كاراش تموم نشد، من و تو به مهمانسراي جهاد بريم . در باغ گلشن بوديم كه دايي جواد شما را برد تا  پليكان ببينيد. پليكان بيچاره ترسيده بود و دنبال فاطمه السادات مي كرد. طفلي فاطمه السادات كلي ترسيده بود بقيه مي خواستند به سفرشون ادامه بدند، بنابراين من و تو پيش بابايي رفيتم . توي مهمانسرا تو خواب رفتي كه بابايي اومد . ساعت 12 بود كه به راهمون ادامه داديم. هوا به شدت گرم بود و من خيلي نگران. تو اين چهار روز تو يبوس...
9 مرداد 1391